خاطره نویسی یه عزیزی

ساخت وبلاگ

هوا حسابی سرد بودُ مچاله شده بودم تو خودم...!
یه نگاه بهش انداختم دیدم لپاش گُل انداخته و داره میلرزه...
کاپشنمو دروردمُ انداختم رو شونه هاش گفتم نچای جوجه، وقتی میگم لباس گرم بپوش لابد یه چیزی میدونم که میگم..!
اینو که گفتم قشنگ از نگاهش مشخص شد که چقدر عصبانی شده...
با حرص گفت: آخی!نیست که اصلا خودت سردت نشده ننه سرما.. از همون اول که اومدیم بیرون هی لرزیدی، فهمیدما ولی به روت نیوردم...
با جدیت نگاش کردم گفتم: معلومه چقد به روم نیوردی، کلا عادتته غرورِ مردونه ی منو جریحه دار کنی...
خندید و گفت: از کی تا حالا تو غرورِ مردونه‌ت جریحه دار میشه؟!
مگه نگفتی غرورتُ واسه آدمایی مثلِ من کنار نمیذاری؟! حالا چیشده که سرِ یه حرفِ ساده میگی جریحه دار میشه؟!
یه لحظه یادِ گذشته و حرفایی که بهش زدم افتادم...!
ساکت شدم و تو جوابش هیچی نگفتم...
که نگام کردُ گفت: الو؟! غرورِ مردونه؟! جوابمو بده دیگه...
تو که اصلا ذره ای واسم ارزش قائل نبودی...
من بودم که هی دست و پا میزدم تا به چشمت بیام...!
حالا چیشده که به خاطرم کاپشنتو تو این هوا درمیاری؟!
اینا رو میگفت و انگاری لیترلیتر آبِ یخ بود که میریختن روم..
با این وجود خودمو کنترل کردمُ با خنده گفتم:
اون گذشته بود، الان فرق داره.!
گفت: چه فرقی؟!
ابرومو انداختم بالا و یه بادم تو غبغبم: آخه آهسته و پیوسته، مهرت به دل نشسته...
خندید و گفت: که اینطور، پس مهرم به دلِ آقا نشسته... حالا چرا زودتر ننشست؟!
دستشو گرفتم و تو چشاش زل زدمُ گفتم: حالا جونم به جونت بسته...
ابروهاشو کشید تو هم و گفت: چرا کلمه ی آخرشو نگفتی مثلا؟!
کلا دوست داری اذیتم کنی تو...
بدونِ توجه به حرفش آروم گونه هاشو بوسیدم و گفتم: عزیزم، عزیزم، عزیزم، عزیزم
خندید و گفت: نه به اون که اصلا نمیگی نه به این که نوارت گیر کرده...
پاشو بریم تا سرما نخوردیم...
اصن انگار تو دلم قند آب میشد وقتی خنده هاشو میدیدم...
دستاشو گرفتم و گفتم: خب نوارُ هم عوض میکنم واااست..!
خوشحال و خرسند تا خونه واسش خوندم و خوندم و خوندم اونم کیف کرد و کیف کرد و کیف کرد...!

جدیدا...
ما را در سایت جدیدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maedeh1381 بازدید : 75 تاريخ : چهارشنبه 14 فروردين 1398 ساعت: 18:49